Friday, October 01, 2010

خنده مه رویان ...نويسنده :احمد یاسان

خنده مه رویان از احمد یاسان
بانک قلم...ناشر

Thursday, October 14, 2004


این کتاب توسط انشارات بانک قلم منتشر شده

خنده ‌مه‌رويان
نویسنده :احمدیاسان


به‌نام‌هستي‌خوبيها

چون ‌دفتر بسته ‌را كنم ‌باز
با نام ‌تو مي‌كنم ‌سرآغاز
نام‌تو طراوت ‌جهان ‌است
قلب‌دوجهان‌ترامكان‌است‌
هستي‌تو به‌آنچه‌بودپيوست
‌مهري‌كه‌خلايقي‌كند مست‌
رستيم‌زخويش‌وبيش‌مستيم
‌با ياد تو از همه ‌گسستيم‌
اي‌هستي‌خوب‌هر چه‌هستند
ما را برهان‌به‌آنچه ‌بستند
داديم ‌دل‌و بسي ‌شكستند
بستان‌دل‌ما كه‌پس ‌فرستند
تو يا ور آخرين ‌مائي
‌اي ‌مسند مهر كبریائي‌

چه‌كنم

عشق ‌بنياد مرا كَند خدا يا چه كنم
‌دل‌ما گر شده ‌در بند خدايا چه‌كنم‌
همه‌گفتند كه‌بس‌كن ‌ره ‌بيهوده‌ عشق
‌اثري‌نيست ‌مرا پند خدايا چه‌كنم‌
مابه‌گيسوي‌كمندش‌بزديم‌چنگ‌به‌خواب
‌آخر آن‌بسته ‌دلم ‌چند خدايا چه‌كنم‌
گرچه‌تلخ‌است‌به‌هجران‌گذردعمردوروز
ما خوشيم‌از لب‌آن‌قند خدايا چه‌كنم‌
باز روياي‌دل‌انگيز مرا بُرد ز خويش
‌باز ياد يست ‌ز لبخند خدايا چه‌كنم‌
در قفس ‌گرچه ‌فتا د يم ‌ز تقدير هبوط
‌اين‌قَدَر از چه‌ظفرمند خدايا چه‌كنم‌
گر جدا گشته‌ام‌از يار ببين ‌با دل ‌زار
لشگر خصم‌ چه‌كردند خدايا چه‌كنم‌
من‌اگر خاكم ‌و افلا ك ‌درين ‌دهرغريب‌
عجب‌از اين ‌ره ‌پيوند خدايا چه‌كنم‌
داد گرجرعه‌شرابي ‌بگرفتش ‌دل‌ جان
‌اين‌تعامل ‌به‌خُمي‌چند خدايا چه‌كنم‌
صبح‌رسيدن

فصل‌بهار عمر من‌، بي‌تو خزان‌نمي‌شود
صحبت‌بزم‌عارفان‌، بي‌تو بيان‌نمي‌شود
بي‌تو چه‌جاي‌بودن‌است ‌معتكفي ‌كفا يتم
‌به ‌محفلان‌غير تو مرا مكان‌نمي‌شود
حاصل‌عمر هستيم ‌عشق‌تو بود و مهر تو
در شب‌تار، مقصدم ‌بي‌تو نشان‌نمي‌شود
قفل ‌رهائي ‌تنم ‌گشوده ‌شوِق د يد نت
‌بي‌تو ره‌ پريد نم ‌به ‌آسمان ‌نمي‌شود
آفت ‌رنج ‌بودنم ‌در بَرِ من ‌ نبود نت
‌با تو غم ‌زمانه ‌ام ‌دمي‌عيان ‌نمي‌شود
سمع‌سخن ‌ز روي‌تو مستي‌مستمع‌شود
غير تو گفتني‌دگر ز شاعران‌نمي‌شود
روح‌مرا به‌هرمكان‌، با توسفرتوان‌نمود
در ره‌آخرين ‌گذر، بي‌تو روا ن‌نمي‌شود
صبح ‌رسيد ن ‌همان ‌وعدة ‌بهترين ‌تو
بي‌رخ ‌جانانه ‌من ‌كه ‌بي‌گمان ‌نمي‌شود
كي‌شود اين‌غم ‌نهان‌، خسته ‌ز خانه‌دلم
‌توي‌نگاه‌خسته‌ام ‌گرچه ‌نهان‌نمي‌شود
شكسته‌بال‌

در كوي ‌مهرباني ، ‌يكد م ‌گذر ندارد
آن‌دل‌شكن‌زكارش ، ‌داني‌حذر ندارد
عارف ‌زحل‌مشكل‌، مستي‌دهد به‌محفل
‌حاسد ز نفرت ‌دل‌، ديد بصر ندارد
غمگين‌نموده‌ حالش، ‌كانرا نشد وصالش
‌در آسمان ‌قلبش، ‌شمس‌و قمر ندارد
هرگز مشو پريشان‌، طامات ‌او فراوان
‌واعظ ‌به ‌وعظ ‌قرآن، ‌يكجو ثمر ندارد
خون‌از دو ديده‌ريزد، آنكس‌كه‌بي‌او خيزد
كافر ز عشق‌ا يزد، داني ‌خبر ندارد
اند يشه‌كن ‌مسائل ، ‌از ديگري‌چه ‌حاصل
‌جاهل ‌زفضل ‌فاضل‌،علمي‌به‌سر ندارد
گيرد از اين‌جهالت ، ‌دستي ‌ز هر ضلالت
‌عابد به ‌جز عبا د ت، ‌كار د گر ندارد
قلبم‌به‌خاك‌وخون‌شد،چون ناوکت به دل شد
عاشق به جزدل ‌خود، داني ‌سپرندارد
باور مكن ‌تو آواز، در فا ش‌سرّ هر راز
آن ‌ياوه ‌گوي‌غماز، بزم ‌سحر ندارد
آنكس‌به‌آب‌انگور،مستست‌و پست ‌ومنفور
سلطان‌عرش‌مشهورسويش ‌نظر ندارد
مرغ‌شكسته ‌با لست،‌ انديشه‌ا ش ‌همانست
‌پرواز او محالست، ‌چون‌بال‌و پر ندارد
جانا مكن هراسان ، ‌گلهاي ‌دل ‌به ‌بُستا ن
‌چون‌بلبل‌خوش‌الحان، ‌قصد سفر ندارد
حقيقت

از عشق‌تو اين ‌جهان‌ما روئيدن
‌جز روي‌تو هيچ‌است‌رخي‌را ديدن‌
هرگز نتوا ن ‌ديد مرا در گلزار
جز غنچه ‌لبهاي ‌تو گل ‌برچيد ن‌
با ياد تو بيدار شوم ‌از سَرِ خواب
‌هر چند كه ‌با خاطر تو خوابيد ن‌
هر كس‌اگر از جاه‌، ببا لَد، ما را
در مسندِ آن‌عشق ‌توأم ‌با ليد ن‌
خوش‌بود زماني ‌كه ‌بديدم ‌يكد م
‌بذر نگهت ‌بر نگهم ‌پا شيد ن‌
از زمزمه‌ام ‌مگو كه ‌با خود دا رم
‌كز حور و ملك ،‌نشان‌تو پرسيدن‌
ديوانه ‌چو گریيد ، ز دردي ‌لكن
‌از كار فلك ،‌بيش ‌همو خنديد ن‌
آن‌رفته ‌زدنيا كه ‌به ‌سر، خاك‌نهاد
از بهر حقيقتي ، ‌زمين ‌كاويد ن‌

نگاه‌ كن‌

پرنده ‌را نگاه‌ كن
‌نگاه‌او به‌خار و خس‌
ديده ‌گلي‌ز بوستان
‌كنون ‌فتاده ‌در قفس‌

بپاي ‌من ‌نگاه ‌كن
‌محمل ‌قلب ‌خسته ‌شد
بدرگهت‌رسيد و در
بسته‌و ره ‌شكسته‌شد

نگاه‌ كن ‌بد يد ه ‌ا م
‌ا ميد پر شكسته ‌بود
ز شوِق ا نتظا رها
خانه‌تو كه‌بسته ‌بود

چه ‌شد مرا بهانه ‌شد
زمانه ‌را نگاه ‌كن‌
ز بود نم ‌همانكه‌گفت
‌شب ‌سيه ‌پگاه ‌كن‌

نگاه‌ كن ‌سپيده ‌را
به ‌شام ‌تا ر موي‌من‌
چه ‌بي ‌صدا بيان ‌كند
نهان‌هاي‌و هوي‌من‌

گل‌و خار

چون ‌باد صبا از بَرِ آن ‌يار آ مد
گويا كه‌گلي ‌بياد اين ‌خار آمد
گر حال‌دگرگون‌شده‌ميگون‌از مي
‌در جا م ‌دلم ‌ساقي ‌خَمّار آمد
مستيم‌ اگر گاه ‌درين‌عمر گذار
درخواب‌و خياليست‌كه‌دلدار آمد
دربند گرا نيم ‌ولي‌خوش‌كه‌همان
‌صدهاگره ‌بگشود كه‌در كار آمد
در شِگفتم‌كه‌درين‌تشنگينم‌آن‌باران
‌ترك‌گلزار نمودش‌به‌نمك‌زارآمد
سرمدي‌بود به‌رزمي‌كه‌بگرديم‌نيكو
گرچه‌اهريمن‌بدكار به‌پيكار آمد
درشب‌تارچوخورشيد بتابيدبه‌صبح
‌يك ‌ذره‌ نشان ‌از رخ‌دلدار آمد
تاابد مست‌دل‌انگيز كند مست‌، نظر
يوسفي‌بود كه‌برهرسربازار آمد
هر چه‌آمد به‌سرم‌گرچه‌همان‌بود قَدَر
آنكه ‌آمد به ‌دلم ‌از ره ‌پندار آمد
عجبا ، بنده ‌سلطان‌جهانيم ‌و نخست
‌او شتابان‌به‌دلم ‌به‌عزم‌ديدار آمد
رخصت‌
از پرده‌برون‌افتاد اسرار خداوندي
‌امكان‌همه‌بنمودش‌تا راه‌بدل‌بندي‌
گر راه‌به‌دل‌افتاد اسرار دگر بيني
‌با ديدة‌سر ديدي‌با ديدة‌دل‌چندي‌
اسرار عيان‌گر هست‌خاكي‌بَرِ افلاك‌است
‌اسرار نهان‌خواب‌است‌تعبير هنرمندي‌
گر دل‌برود از دست‌، حقا كه‌دل‌حافظ
‌بر خال‌لبي‌بخشد مُلكي‌و سمرقندي‌
يأسي‌بدلم‌نايد از دوري‌او چندي‌
دادش‌به‌يقين‌وصلش‌اميد ظفرمندي‌
گر عقل‌به‌بهت‌آمد از هسته‌اين‌هستي
‌باور بشود گر دل‌، با آن‌شده‌پيوندي‌
آن‌قدرت‌پنهاني‌، در كارگه‌افلاك‌
رخصت‌بدهد گريان‌، كس‌را بدهد خندي‌
نغمه‌ساز
اي‌زاهد ريائی‌، مَكر دراز داري‌
دلقت‌بگويد اين‌را دندان‌آز داري‌
واعظ‌ترا چه‌مقصود، از حج‌ولی‌گمانم
‌از بهر نام‌حاجی، قصد حجاز داري‌
خوش‌آنره‌تو عارف‌، همصحبت‌خدائي‌
هر ليل‌و هر نهاري‌، چونكه‌نماز داري‌
اي‌معتكف‌كجائي‌در كنج‌خلوت‌خويش‌
تنها شدي‌و ل'كن‌دنياي‌رازداري‌
جاهل‌به‌پيش‌عالم‌لافت‌ثمر ندارد
داند همو ز علمش‌يك‌جو نياز داري‌
اي‌آنكه‌در غفايم‌گوئي‌سخن‌بنوعي‌
آخر همي‌بدانم‌شيب‌و فراز داري‌
يارب‌به‌خانه‌تو خواهم‌اگر بيايم‌
دانم‌به‌روي‌مهمان‌يك‌درب‌باز داري‌
از وصف‌نرگس‌تو دلها اگر نوازم‌
جانا مگر نداني‌چشمان‌ناز داري‌
در راه‌عشق‌جانان‌، صدها غزل‌شنيدم‌
اي‌دل‌، تو هم‌چو حافظ‌، خوش‌نغمه‌ساز داري‌
اضداد
من‌همانم‌كه‌همان‌يار، من‌از ياد بِبُرد
چون‌پر كاه‌، به‌هر سوي‌، مرا باد بِبُرد
نزدم‌تيشۀ‌فرياد، بر آن‌سنگ‌دلي
‌اثري‌نيست‌ز فرياد كه‌بيداد بَبُرد
ثمري‌نيست‌زني‌تيشه‌به‌هر سنگ‌مگر
سر فرهاد ز آن‌تيشة‌فرهاد بِبُرد
دانه‌و دام‌و طمع‌را چه‌نصيبي‌ست‌ز صيد
بهره‌ئي‌بود اگر زان‌همه‌صياد بِبُرد
نم‌نم‌تازه‌بهاران‌، ز ره‌عرش‌رسيد
گر چه‌سيلي‌شد و آن‌خانه‌بنياد بِبُرد
گر چه‌جانان‌بِبَرَد جان‌، دگر آن‌خصم‌چرا
در شِگِفتم‌چه‌متاعيست‌كه‌اضداد بِبُرد
مست‌
در بهار ديدنت‌اين‌عاشق‌بيمار مست
‌در هوايت‌هم‌گل‌و هم‌بلبل‌و هم‌خار مست‌
خمره‌دل‌، ساختم‌ناسوت‌و از لاهوت‌مي
‌در خيالت‌هم‌مي‌و هم‌خمره‌، هم‌فخار مست‌
ميزنم‌چنگي‌به‌موهايت‌دمي‌با قلب‌شور
كز نواهايش‌تبار و تار و پود تار مست‌
روح‌در زنجير جسم‌و جسم‌در زنجير خاك‌
شرِّ شيطان‌بر سر آدم‌، چنان‌آوار مست‌
در شگفتا آتشي‌آتش‌گرفت‌از نار مست‌
واي‌، از خويشِ خُمارم‌چون‌كنون‌خمّار مست‌
ديده‌، گر بندم‌شبي‌در بند روياي‌الست‌
از بلنداي‌ازل‌، هم‌خواب‌و هم‌بيدار مست‌
يك‌بود و هزار
آندم‌كه‌مرا عشق‌نگاري‌دادند
خورشيد جهان‌به‌شام‌تاري‌دادند
آنگه‌كه‌مرا وعدۀ‌خورشيد به‌روز
راز دگر از تبار ياري‌دادند
آنگاه‌كه‌در كوير پندار فرود
يك‌شاخه‌گلي‌به‌بوته‌خاري‌دادند
ما را بنگر منم‌كه‌با خود بي‌خود
خود رو نشوم‌كه‌ره‌ز كاري‌دادند
دادند مرا اسب‌سپيد دل‌خويش
‌در خيل‌سوار، شهسواري‌دادند
گَشتيم‌به‌عمريكه‌ببينيم‌معبود
ديدار ز يك‌بود و هزاري‌دادند
مهر حضورت‌
در خانه‌دل‌آمدي‌با مِهر حضورت
‌بر دل‌بزدي‌مُهر كه‌اين‌خانه‌خصوصيست‌
در بارگهش‌تكيه‌زدي‌چون‌مَلَك‌و حور
مُلك‌تو و اين‌مسند شاهانه‌خصوصيست‌
در بزم‌دلم‌گرچه‌زدي‌بَر دَر مستي
‌دُرّ سخنِ محفلِ مستانه‌خصوصيست‌
در مجلس‌بيهوده‌سرايان‌شده‌ام‌كَر
كورند به‌طامات‌، خموشانه‌خصوصيست‌
در دل‌سخن‌توست‌ز اسرار تو مَحرَم
‌مُحرِم‌شدم‌آن‌كعبه‌كه‌بتخانه‌خصوصيست‌
در زلف‌تو چنگم‌، نزدم‌بر سر هر موي
‌حور است‌مر اين‌شانه‌كه‌اين‌شانه‌خصوصيست‌
مرتبت‌
ما را بنگر چگونه‌در بند شديم
‌ديديم‌رخي‌اسير لبخند شديم‌
گر قسمت‌ما ز اين‌جهان‌بود شرنگ
‌با تلخي‌آن‌بياد آن‌قند شديم‌
اهريمن‌بد كُنش‌مرا ديد چو سخت
‌گر سخت‌تريم‌به‌سختي‌افكند شديم‌
خصم‌همه‌عالم‌به‌ستيزم‌آمد
در رزم‌به‌عشقي‌همه‌پيوند شديم‌
در مرتبتم‌اگر مرا نيست‌سكون
‌از بَدوْ ازل‌، چند بر آن‌چند شديم‌
گفتند مرا ز عشق‌خوبان‌چه‌كنم
‌بالله‌ز همان‌عشق‌ظفرمند شديم‌
تردست‌
ساقي‌تو بيا پياله ‌در دستم‌كن
‌با نم‌نم‌ميهائ‌لبت‌مستم ‌كن‌
گر نيست‌شدم‌درين‌هبوط ‌برهوت
‌يكبار دگر به‌وصل‌خود هستم‌كن‌
گر جاي‌گرفتم‌بَرِ تو ليك‌تو نيز
در بند برت‌بگير و بن‌بستم‌كن‌
در صبح‌ازل‌، چو رخ‌نمودي‌بسيار
تا شام‌ابد به‌ديده‌پيوستم‌كن‌
گر باز نمودي‌در ميخانةۀراز
هوشيار برين‌بازيئ تردستم‌كن‌
در همهمۀ‌ستيز، با نفس‌پليد
در زير و بَمی ‌فراز، بر پستم‌كن‌
توبه‌
بر شيشه‌كس‌چرا تو هي‌سنگ‌زني
‌با هر سخني‌طعنه‌به‌دلتنگ‌زني‌
آخر كه‌برون‌فتد رخ‌سيرت‌ما
بيهوده‌به‌صورتت‌بسي‌رنگ‌زني‌
در وقت‌فرو شدن‌به‌گرداب‌بلا
كانجاست‌كه‌بر هر خزه‌ئي‌چنگ‌زني‌
توبه‌آنست‌كه‌ديگر نكني‌باز گناه
‌نه‌كه‌در آب‌تنت‌به‌رود آن‌گَنگ‌زني‌
بي‌راه‌
ايكه‌در كار جهان‌، خليفة‌الله‌شدي
‌فرصتي‌گر حِكمي‌گاه‌به‌اكراه‌شدي‌
گذر عمر نديدي‌نگذشتي‌ز فجور
يار بدكار شدي‌همره‌بي‌راه‌شدي‌
چو ره‌بند كشيدي‌به‌فريبي‌كس‌و كار
ز مكافات‌عمل‌در قفس‌آگاه‌شدي‌
كَلَك‌و كذ ب‌و ريا باز نمودي‌ره‌خويش
‌بسته‌شد رحمت‌حق‌رانده‌ز درگاه‌شدي‌
طعمه‌چاه‌شدي‌در طمع‌آب‌حيات
‌چشمه‌آب‌نديدي‌به‌ته‌چاه‌شدي‌
تو هماني‌كه‌سزد پاي‌به‌همت‌نه‌خيال
‌خواب‌شاهي‌و ولكن‌خدم‌شاه‌شدي‌
به‌بلندي‌مقامت‌شده‌ئي‌مست‌و غرور
وقت‌ادبار ببيني‌كه‌چه‌كوتاه‌شدي‌
ايام‌
از حيله‌گران‌هر چه‌تو ميداني‌كم
‌از وعظ‌ ريا مرحم‌و درماني‌كم‌
از خيل‌گران‌كه‌در مسلماني‌بيش
‌آنند ولي‌رسم‌مسلماني‌كم‌
دزد و دغلان‌كه‌درس‌آنهاست‌كنون
‌گر مدرسه‌ها محبس‌زنداني‌كم‌
از خُرد و كلان‌درين‌هياهوئ‌ستم
‌از عدل‌علي‌كند نگهباني‌كم‌
در فصل‌خزان‌، سبزه‌و گلها خس‌و خار
گردشت‌، كوير، هواي‌باراني‌كم‌
از مدعيان‌، سخن‌شنيديم‌بسي
‌در باب‌خدا بسته‌به‌ايماني‌كم‌
خوش‌باش‌درين‌گردش‌ايام‌كاخر
گر روز شود، شب‌پريشاني‌كم‌
پاس‌سگان‌
مدحي‌كه‌بدي‌را بنمائيد چو بِه
‌پيكان‌دروغيست‌كه‌بستند به‌زِه‌
كردند نشان‌به‌باور خيل‌عوام
‌مداحي‌آنكس‌كه‌نبود كار چو مِه‌
گر بي‌خبري‌مدح‌بگفتاز يزيد
ناديده‌زدش‌كفر به‌اسلام‌گره‌
گَه‌بادم‌وافور، بگفتند مجيز
گَه‌با طمعي‌مدحَ فلاني‌چه‌و چه‌
مزدور كه‌دستور به‌تبليغ‌شدند
چون‌پاس‌سگان‌به‌لقمه‌ئي‌اندر دِه‌
مداح‌به‌واقع‌اگرش‌بود به‌حق
‌ناحق‌نرود راه‌گرش‌بودش‌كِه‌
ارث‌
آدم‌پدر و عنادم‌و هيچ‌مگو
ارثي‌ز پدر ستادم‌و هيچ‌مگو
تاوان‌هوس‌هاي‌پدر بود كه‌من
‌از بام‌فلك‌فتادم‌و هيچ‌مگو
حوا هوس‌وسوسه‌افتاد ولي
‌بر خاك‌سيه‌نهادم‌و هيچ‌مگو
اين‌رسم‌اگر رسم‌بشر بود چه‌باك
‌مختاري‌ما بيادم‌و هيچ‌مگو
بخشنده‌عمريم‌و نگرديم‌رهين
‌درويش‌گرم‌جوادم‌و هيچ‌مگو
جان‌را بدهيم‌و ندهيم‌دُرِّ شرف
‌جانانه‌دلم‌بداد م‌و هيچ‌مگو
شيشه‌هر سنگ‌
اين‌عمر، به‌آخر شد و آخر نشد ش‌شاد دلم
‌دروهم‌نيافتاد كه‌در چاه‌بيافتاد دلم‌
از بام‌كه‌تا شام‌دلم‌گَشت‌خراباتِ خراب
‌عقل‌است‌سراسيمه‌، كه‌ويرانه‌ز بنياد دلم‌
دل‌بود اگر شيشه‌هر سنگ‌و شكستن‌بسيار
گويا كه‌اذلِ در دل‌هر سنگ‌رها داد دلم‌
از پرده‌برون‌كه‌بينمت‌در ره‌عمر
كز منظر آنيار، شود از قفس‌آزاد دلم‌
دل‌گفت‌چه‌آرام‌سخن‌، از ره‌اسرار به‌يار
اين‌زمزمه‌خوشتر كه‌كند فاش‌ز فرياد دلم‌
فريفتند
از فقر و فغاني‌چو بيافتاد فساد
از مدعيان‌دين‌، حيل‌بود زياد
خلقي‌به‌ريا فريفتند در پس‌دلق
‌يا در پس‌هر خرقه‌و سالوس‌و وداد
از حُب‌علي‌سخن‌زهر منبر و وعظ
‌در باطنِ خبث‌شان‌علي‌بود عناد
بسيار بَري‌گَشت‌عوام‌از ره‌دين‌
بودند ز حاكمان‌دين‌، چون‌شياد
عما ل‌يزيد و شمر بودند به‌حق
‌ناحق‌، سر هر جوان‌بدادند به‌باد
در حرص‌و طمع‌، سبقت‌يكديگر بيش
‌هر لحظه‌فقيري‌به‌فقيران‌افزاد
چون‌جاي‌اديب‌و پهلواني‌كم‌شد
پُر شد دغل‌و جاني‌و دزد و معتاد
لاله‌هستي‌
اي‌دريغا ازين‌روزگاران‌
از دلِ خستة‌غمگساران‌
از غمِ حجرِ او غم‌نهفته
‌در گل‌و غنچه‌ي‌نو شكفته‌
اشك‌من‌، گفته‌هاي‌نگفته
‌ديده‌، هر شب‌برايت‌نخفته‌
گر بهار جواني‌تبه‌شد
لحظه‌هاي‌سپيدي‌سيه‌شد
پاي‌من‌، خسته‌از راه‌و ره‌شد
در قفسهاي‌ديوِ شَبه‌شد
عمر بي‌حاصلم‌سر رسيده
‌دل‌ز هر آرزو دل‌بريده‌
جغد ويرانه‌ها گر پريده‌
روي‌بام‌دلم‌پر كشيده‌
گر كوير دلم‌پُر ز خار است
‌آسمان‌دلم‌در غبار است‌
طعنه‌ها بر دلم‌بيشمار است
‌جاي‌جاي‌دلم‌نيش‌مار است‌
ميروم‌تا ببينم‌بهاران
‌از بهاران‌و از مهر ياران‌
من‌جدا گشتم‌از نسل‌باران
‌از شميم‌رخ‌گل‌عذاران‌
بهر شادي‌دلم‌كي‌خبر شد
اين‌شب‌تار من‌كي‌سحر شد
آن‌هماي‌دلم‌در سفر شد
در هواي‌خداي‌دگر شد
اي‌تبر بر كَن‌اين‌ريشه‌ها را
ريشه‌هاي‌همه‌بيشه‌ها را
ديده‌ام‌زخم‌اين‌تيشه‌ها را
اين‌قَدَر بوده‌هميشه‌ها را
اي‌دل‌خسته‌ام‌ناله‌بس‌كُن
‌اين‌گلوي‌مرا بي‌نفس‌كُن‌
لاله‌هستيم‌خار و خس‌كُن
‌قامتم‌توي‌خاك‌قفس‌كُن‌
اي‌دريغا ازين‌روزگاران‌
از دلِ خستة‌غمگساران‌
عابر انديشه‌هايم‌
برو از بام‌خوابم‌بوم‌منحوس
‌خرابه‌خانۀ ‌بختم‌به‌كابوس‌
برو اي‌درد بودن‌از ره‌بود
كه‌از بودن‌نبودش‌حاصلي‌سود
برو اي‌بَرّ تشنه‌، از اميد م
‌سرابه‌آرزوهاي‌سپيد م‌
برو از آسمانم‌اي‌شب‌تار
نهانه‌مهر و ماهم‌بهر ديدار
بيا اي‌عابر انديشه‌هايم
‌درون‌ريشه‌هاي‌بيشه‌هايم‌
بكَن‌خاشاكِ هرز هستيم‌را
بده‌پيوند هوش‌و مستيم‌را
تو باشي‌بخت‌بيدار همايم
‌بيا تا آن‌پس‌بودن‌برايم‌
بيا، تفسير عشق‌شبنمي‌تو
بر اي‌خار خشكي‌، زم‌زمي‌تو
بيا آزاد كُن‌روحم‌ازين‌خاك
‌بِبَر بر تارك‌آنسوي‌افلاك‌
ز لطف‌ابر باراني‌كه‌آيد
كوير اين‌دلم‌گلزار شايد
باز توئي‌
كوه‌توئي‌قله‌تو ساز مرا
روح‌توئي‌روح‌تو همراز مرا
اوج‌توئي‌راهي‌پرواز منم‌
خويش‌توئي‌سوي‌تو پرواز مرا
دام‌توئي‌بيم‌ز تو نيست‌مرا
كام‌توئي‌در قفس‌انداز مرا
نور توئي‌شام‌سيه‌فام‌منم‌
حور توئي‌ساحره‌پرداز مرا
كيش‌توئي‌مسند درويش‌منم
‌نار توئي‌يكسره‌بگذار مرا
يار توئي‌بيش‌ترا نيست‌مرا
موج‌توئي‌بحر تو همساز مرا
راز توئي‌بازي‌اين‌راز منم
‌باز توئي‌كرده‌هم‌آواز مرا
نمك‌زار بلا
ساقيا عيد بيامد، تو بيا ما را بس
‌قدحي‌بَهرِ لب‌تشنه‌ما ما را بس‌
ز جفا كاري‌اغيار چه‌باك‌است‌مرا
ذره‌ئي‌از دگري‌مهر و وفا ما را بس‌
لحظه‌ها سخت‌گذر مي‌كند و ليك‌چه‌سهل
‌آن‌خاطر دلدار دهد راه‌، صفا ما را بس‌
لطف‌باران‌بِبَرَد شوري‌دل‌، گرچه‌كنون
‌شبنمي‌روي‌نمك‌زارِ بلا ما را بس‌
بس‌كن‌اي‌موج‌گران‌، موج‌شكستن‌تا كي
‌دل‌، به‌طوفان‌زده‌ايم‌باد صبا ما را بس‌
در پرده‌اسرار همان‌وعده‌آن‌ما را خوش
‌گرچه‌آن‌وعده‌اگر نيست‌وفا ما را بس‌
تعقل‌
گر گفته‌كالم ‌بَرِّ نارس‌باشد
هر ميوه ‌نارس‌، به‌دهان‌گَس‌باشد
بَرْ طاِق ادب‌بود به‌پرواز بسي
‌گَه‌بلبل‌و گاهي‌پَرِ كركس‌باشد
با حافظ‌و خيام‌، سخن‌را بسزيم‌
شايد كه‌همين‌تحفه‌ترا بس‌باشد
ديوان‌سخن‌را به‌تعقل‌بنگر
در باغ‌، گل‌و سبزه‌و هم‌خس‌باشد
مانديم‌اگر بدور، از علم‌و ادب
‌در معركه‌ها كلاه‌ما پس‌باشد
تور ابليس‌
بزن‌أي‌تار، اين‌تار دلم‌از كار افتاده
‌درين‌مخروبة‌هستي‌، بسي‌بيمار افتاده‌
درين‌منزل‌، بِدَرد و رنجِ اين‌مشكل‌
طبيب‌و مرحم‌و ارحام‌، بي‌مقدار افتاده‌
خزان‌در كين‌، عجب‌از كارِ فروردين
‌كه‌مي‌بينم‌، گل‌و گلبوته‌، بَر هر خار افتاده‌
همان‌دستي‌كه‌زد بَرْ لنگرِ هستي‌
ز زلزالش‌، سر جانها تن‌آوار افتاده‌
ره‌باريك‌، دمي‌روشن‌، دمي‌تاريك
‌براه‌اين‌گذر، هم‌خواب‌و هم‌بيدار افتاده‌
ز كافرها ز ايمانِ مسافرها
معماهاي‌بسياري‌سر پندار افتاده‌
ره‌آتش‌، به‌مستي‌، سرخوش‌و سركش
‌درين‌سوداگري‌ها بَرْ سرِ بازار افتاده‌
به‌تور هار اين‌ياغي‌گر بدكار
همه‌، خلق‌و گمانم‌خالق‌دادار افتاده‌
دلم‌غمناك‌، ازين‌خاك‌و از آن‌افلاك
‌نم‌باران‌، به‌داغي‌ءِ تنورِ نار افتاده‌
خر مهره‌
در سپهرِ قله‌ها پروازِ آن‌شهباز بس
‌در لجن‌زاران‌، مگس‌، جولانگهي‌احراز بس‌
گر مگس‌هم‌مي‌پرد، با باز هم‌پرواز نيست‌
چون‌كبوتر با كبوتر مي‌كند پرواز بس‌
در ميان‌گنج‌ياران‌، چون‌يكي‌خرمهره‌بود
آن‌برون‌آرو به‌يالِ چون‌خودش‌انداز بس‌
گرچه‌آن‌خرمهره‌راخر هم‌نمي‌زيبد به‌خويش
‌گوئيا خر هم‌تقلب‌را به‌آن‌دمساز بس‌
چون‌زمانه‌بگذرد، زر در محك‌معيار، پيش
‌گر مطلا قلب‌، بودش‌، باطنش‌در آز بس‌
چند
ايكه‌ما را ميكُشي‌در پائ‌تو كشتار چند
آفت‌تنهائيم‌در حسرت‌ديدار چند
التفات‌ديدنت‌داروي‌هر بيمار بود
داد من‌از دوريت‌اين‌ناله‌بيمار چند
عاشق‌آن‌نرگست‌بر ديدة‌من‌، خواب‌كي
‌اين‌دو چشم‌خسته‌ام‌تا صبحدم‌بيدار چند
در بهاي‌عشق‌تو، جز جان‌و دل‌را هيچ‌نيست
‌مكنتِ من‌آندو و در راه‌تو ايثار چند
بين‌ما گر زندگي‌، چون‌پيكر ديوار بود
انتظار سخت‌من‌، در پاي‌اين‌ديوار چند
نكته‌ها از هستيت‌گر بودنت‌مكنون‌راز
اي‌فراسوي‌فرا، انبوه‌اين‌اسرار چند
مردمان‌را در محك‌، تا بندگي‌را بنگري
‌در ره‌دنياي‌دون‌، ترديد اين‌احضار چند
در خصوص‌غمزه‌اش‌، حافظ‌غزلهائي‌بخوان
‌از دهان‌ديگران‌، اين‌نغمه‌گفتار چند
ره‌افلاك‌
گفتند كه‌مختار توئي‌بر سر خبطي‌و صوابي
‌گفتيم‌خطائي‌ز ازل‌بر خط‌ما بود خرابي‌
گفتند قضا و قَدَري‌هست‌ره‌منزل‌و مقصود
گفتيم‌عجب‌رسم‌غريبي‌ست‌حبابي‌كف‌ابي‌
گفتند، رسولان‌كه‌سزاوار عروجند به‌معراج
‌گفتيم‌كه‌آدم‌، به‌هبوط‌است‌و سزاوار عقابي‌
گفتند، خدا بنده‌نوازي‌كه‌يكي‌هست‌و دو تا نيست
‌گفتيم‌خدايان‌كه‌خدا را نكند بنده‌حسابي‌
گفتند، به‌داور سپرند كار به‌ايام‌قيامت‌
گفتيم‌كه‌دادار من‌آنست‌مرا نيست‌عتابي‌
گفتند، سرشتند به‌هر ذره‌سرشتي‌ز نوشتي
‌گفتيم‌كه‌آري‌ز همين‌ذره‌نوشتيم‌كتابي‌
گفتند كه‌غرقيم‌به‌درياي‌شگرف‌ره‌افلاك‌
گفتيم‌كه‌دل‌در گرُو شبنم‌در بَرِّ سرابي‌
هسته‌فردا
كاش‌پايم‌مي‌شكست‌و راه‌در دنيا نبود
رنگهاي‌آرزوها بر دلم‌اغوا نبود
كاش‌بنيان‌زمان‌را ميزدم‌از بيخ‌و بن
‌تا ز هستي‌هاي‌فاني‌هستة‌فردا نبود
كاش‌مادر بود و اما نيست‌ميشد كودكش
‌تا چو خيامي‌دگر مبهوت‌اين‌ماوا نبود
كاش‌رنگ‌و بوي‌هر گل‌در كوير زندگي
‌در نبود ابرِ باراني‌، دمي‌پيدا نبود
كاش‌ما هم‌ميشديم‌آسوده‌، از هر پاسخي
‌گرچه‌هرگز يك‌جوابي‌از سؤال‌ما نبود
كاش‌مهري‌بود و ماهي‌بَهْرِ اين‌شبهاي‌تار
تا كه‌ظلمت‌ها مُقَدَر در ره‌عُقبي‌' نبود
گر چه‌سوسوي‌ستاره‌، در شب‌يلدا خوش‌است
‌كاش‌، صبحي‌بود و مِهرشْ غايب‌كبرا نبود
در آخرين‌
آتش‌بزن‌اي‌اولين‌، اين‌حال‌بد احوال‌ما
تا بركني‌، بنياد ما هم‌بيم‌و هم‌آمال‌ما
گر ما شديم‌در اين‌قفس‌، با نَفْس‌، يا با هم‌نَفَس‌
آخر به‌آخر، ميرسد كار ستم‌بر حال‌ما
بَهْرِ من‌، اين‌دنياي‌دون‌، هرگز نبود و نيست‌چون‌
هرگز نخواهم‌منتي‌از حاتم‌اقبال‌ما
شرّ است‌يا نيك‌است‌، پي‌، يا هر دو را مقصود، طي
‌بر ما كه‌قصدِ شيطنت‌، مقدور، بر احوال‌ما
ريزد اگر عرض‌و شرف‌، تا تحفه‌ئي‌آيد به‌كف
‌تف‌بر هم‌آن‌باني‌ءِ عدلي‌چنان‌بر حال‌ما
بار امانت‌شد مرا، ايمن‌نشد ما را چرا
آب‌و سرابي‌بود و ليك‌، بَهْرِ چه‌كس‌اغفال‌ما
حُكم‌اهورا، گر كنون‌، نقض‌استْ دَرْ دنياي‌دون
‌اهريمني‌خودكام‌شد در سال‌هاي‌سال‌ما
تقدير، بر نقشِ جبين‌، حُكْمِ چه‌كس‌، در آخرين
‌روشن‌، به‌تدبيري‌اگر، شب‌را كشد در فال‌ما
خداي‌ظلمت‌
تو اگر خداي‌حقي‌تو بيا و داورم‌كُن‌
شكنم‌، سراب‌خوابت‌، محكِ سيم‌و زرم‌كُن‌
نشوي‌خداي‌رحمت‌، تو اگر خداي‌تاري
‌كه‌به‌عقلِ كس‌نگنجد، ره‌جهل‌كمترم‌من‌
تو اگر حيات‌بودي‌، ره‌عمر، بهر ما بس
‌تو گره‌شدي‌به‌خاكم‌، تو برو رها پرم‌كن‌
نه‌غمِ بهشت‌داريم‌نه‌بدل‌وصال‌حوري
‌تو مرا بحال‌خود نه‌، به‌رهائي‌بهترم‌كن‌
تو برو بكار خود رس‌، نه‌بكار اين‌جماعت
‌سر ما گلي‌نخواهد، نه‌چو خار بر سرم‌كن‌
گلي‌در خزان‌غربت‌، تو اگر دمي‌بكاري
‌ز سراب‌وقت‌چيدن‌بستان‌و پرپرم‌كن‌
سر من‌ببار گاهت‌، ز هراس‌، خم‌نگردد
تو قَدَر شدي‌گمانم‌، به‌يقين‌، تو باورم‌كن‌
به‌طريقت‌خدايان
بطريقت‌خدايان‌، گَهي‌آب‌و گَه‌سرابي
‌به‌دو آيه‌ات‌بدانم‌، كه‌تو باطل‌به‌حسابي‌
به‌يقين‌، تو در گماني‌، كه‌نكو بيافريني
‌كه‌نكوگري‌ندارد، به‌رهش‌ره‌عذابي‌
تو كه‌مدعي‌به‌نوري‌، چه‌كني‌ز خلق‌ظلمت
‌كه‌ز چشمه‌، آن‌طراوت‌، كه‌درو وجود آبي‌
به‌حق‌و به‌ناحقي‌گر، تن‌و جان‌، عذاب‌خواهي
‌اگرت‌خمار ظلمي‌، شررت‌دهد جوابي‌
ستم‌آيدش‌دمادم‌، ز سراي‌سازه‌تو
كه‌نشست‌جاي‌جغدي‌اگرش‌بوُد خرابي‌
عجبي‌به‌ساختارت‌، كه‌كريه‌منظري‌را
شعفي‌دهد، مناظر، صله‌ئي‌به‌ناصوابي‌
تو خداي‌نيك‌و شري‌، نه‌خداي‌نيك‌مطلق
‌كه‌طلاي‌كم‌عياري‌، نشود طلاي‌نابي‌
منم‌آن‌بهانه‌تو، به‌سُترگي‌جهاني‌
كه‌ز اول‌و ز آخر، برهوت‌، چون‌سرابي‌
تو اگر هر آنچه‌هستي‌، قَدَري‌به‌قَدرِ عمرت
‌تو دمي‌اگر، خودآئي‌، خودآي‌من‌نيابي‌
به‌حضورِ آن‌اهوار، كه‌مجرد است‌و مطلق
‌شب‌تارِ چون‌مركب‌، برهد ز آفتابي‌
فَرا
شود آيا كه‌ز اين‌مهلكه‌، ما بگريزيم
‌يا ازين‌همهمة‌معركه‌ها بگريزيم‌
اين‌چه‌بازيست‌درين‌قصة‌پردازشِ دَهْر
كه‌خَطَشْ، خط‌خط‌و از خط‌خطا بگريزيم‌
در پس‌پردة‌اين‌كون‌و مكان‌، ما را كي
‌شود آنگه‌ز معماي‌خفا بگريزيم‌
همدم‌بوم‌شديم‌گفت‌برين‌بام‌خراب
‌با تو همخانه‌شديم‌از تو چرا بگريزيم‌
شيون‌جغد بلند است‌از آن‌بامِ الست
‌ز ازل‌شوم‌شديم‌، ما به‌كجا بگريزيم‌
پر و بالم‌ره‌افلاك‌، اگر بگشايند
چه‌كنم‌گر ز قفس‌، باز رها بگريزيم‌
بلبلان‌، نغمه‌بخوانند بعشق‌گل‌و مل
‌ما به‌عشق‌دگر از سفسطه‌ها بگريزيم‌
نم‌نم‌مستي‌باران‌، به‌دل‌ما چه‌خوش‌است‌
خوشترين‌است‌كه‌در، فَرفَرا بگريزيم‌
سرير
ايا ايكه‌زادي‌تو ابليس‌را
بريدي‌سرو از سران‌گيس‌را
نبودي‌نِكو، چون‌سرشتي‌، تو زشت
‌ز پندار زشتت‌، بسا بد سرشت‌
تو خو فاتن‌و فتنه‌گر ساختي‌
تو بر جان‌ما فتنه‌انداختي‌
توئي‌خالق‌درد و رنج‌و عذاب
‌شدي‌بالغِ بيم‌و وهم‌و سراب‌
تو گُرزي‌به‌سر، يا زدي‌سَرْ بِخِشْت
‌كه‌شير از دهانم‌پس‌آيد ز كِشْت‌
نگو كافرم‌، بر توام‌بيش‌و كم
‌كه‌طاغي‌شدم‌بَرْ وجود ستم‌
مرا، گر بخواهي‌درون‌قفس
‌بِبُر اين‌زبان‌و هواي‌نَفَسْ
شكن‌، دست‌من‌، يا كه‌پاي‌قلم‌
من‌آن‌ياغيم‌بر تو گيرم‌علم‌
به‌نيكي‌قسم‌آن‌اهورا سرشت
‌نشاند مرا بَرْ سَريرِ بهشت‌
نوروز
برخيز كه‌نوروز است‌، روز دگري‌سازيم‌
نو مقدم‌پيروز است‌، بر آن‌همه‌پردازيم‌
عطر چمن‌و سنبل‌، در بزم‌گل‌و بلبل
‌باشد كه‌درين‌محفل‌، صد غلغله‌بنوازيم‌
بگذار كه‌بگريزد، سالي‌ديگري‌خيزد
با مهر و مه‌ايزد، بر شام‌سيه‌تازيم‌
كشور اگر از دشمن‌، مخروبه‌و بي‌ايمن
‌آباد كنيم‌ميهن‌، بر همت‌خود نازيم‌
شاديم‌به‌فرّ هم‌، بستيم‌هواي‌غم
‌اهريمن‌ملك‌جم‌، در آتشه‌بُگدازيم‌
در رزم‌كه‌پيدائيم‌، در بزم‌، چه‌شيدائيم
‌بر قله‌فردائيم‌، اوجيم‌و بر آن‌بازيم‌
رستيم‌ز بيش‌و كم‌، هستيم‌به‌زير و بم
‌ظلم‌همة‌عالم‌، يكباره‌بر اندازيم‌
آمد طرب‌باران‌، در قحطي‌گلزاران
‌بَرّ شد گره‌از ياران‌، ما كام‌گر رازيم‌
از عشق‌اگر مستي‌، رَستي‌ز همه‌پستي
‌بر پرده‌اين‌هستي‌، نقش‌دگر اندازيم‌
دُرّ
درد اين‌خيل‌، فزون‌، گر كه‌ز جهل‌است‌رواست
‌گر نباشد خِردي‌، رسم‌خردمند دواست‌
رمه‌را گرگ‌رميد، تا كه‌شدي‌برّة‌غير
كين‌همه‌، دزد و دغل‌، از قِبلِ راي‌خطاست‌
آنكه‌را رنگ‌نگيرد، ره‌نيرنگي‌نيست
‌شرف‌از كف‌ندهد، رنگ‌جماعت‌اغواست‌
خلقتِ خون‌نياكان‌، كه‌سياه‌است‌و سپيد
ز سياهي‌گذرد، آنكه‌سپيدي‌آراست‌
گرچه‌ديروز گذشت‌و گذرد، عمرِ دو روز
ما كه‌امروز رويم‌، نوبت‌ديگر فرداست‌
همت‌آن‌طلبم‌تا كه‌مرا خويشتن‌است
‌كه‌ز عشق‌قَدَرش‌، سَروريم‌بر دنياست‌
بخت‌خوش‌را بنگر، بَهْ، چه‌ولائي‌دارم
‌كه‌ميان‌خزفان‌، فطرتِ دُرّم‌پيداست‌
هاتف‌آخر
ماه‌شدي‌، تارَم‌و، مهتاب‌كو
سايه‌ام‌و، ساية‌آفتاب‌كو
راه‌طريقت‌، شفقت‌بوده‌ئي
‌ديده‌بره‌، آن‌ره‌آداب‌كو
خار شدم‌در برهوتِ هبوط‌
چشمه‌شدي‌تشنه‌ام‌و آب‌كو
درك‌حضورت‌چو بجان‌آتشست‌
هيمه‌شدم‌آتشِ ناياب‌كو
گرچه‌كنون‌بسته‌به‌رويا شدي
‌ديده‌نخوابيد كه‌آن‌خواب‌كو
نيك‌توئي‌، خالق‌اشرار، كيست‌ح
ُكم‌گذار، حكمتِ اين‌باب‌كو
هاتف‌آخر، به‌قضايت‌خوشم
‌داد زني‌، تشنة‌سير آب‌كو
ليلي‌و مجنون‌
مائيم‌و هواي‌دل‌، در خلوت‌هر محفل
‌آسان‌نشود مشكل‌، رازي‌كه‌نميدانيم‌
مائيم‌و ره‌باريك‌، مائيم‌به‌شر و نيك
‌در صبح‌و شب‌تاريك‌، هوشيار به‌نادانيم‌
مائيم‌و ندانستن‌، از مردن‌و از رُستَن‌
مختار به‌بايستن‌، بس‌در عجب‌آنيم‌
مائيم‌و رموز دل‌، پي‌در پي‌هر محمل
‌شالوده‌به‌آب‌و گِل‌، مهماني‌زندانيم‌
مائيم‌و ره‌افلاك‌، آخر برويم‌از خاك
‌سكريمْ درون‌تاك‌، آزاده‌اسيرانيم‌
مائيم‌و غل‌و زنجير، زخمي‌به‌دم‌شمشير
بستند مرا بر تير، عيساي‌صليبانيم‌
مائيم‌و غم‌ديرين‌، حق‌نيست‌سخن‌را زين
‌سنگ‌است‌دل‌شيرين‌، فرهاد به‌پيمانيم‌
مائيم‌كه‌هميشه‌، بر كوه‌زديم‌تيشه
‌شيرين‌به‌دلم‌ريشه‌، دانست‌كه‌بارانيم‌
مائيم‌و ره‌ايام‌، خورشيد، زند بر بام
‌گفتا كه‌چنين‌خيام‌، اسرار نميدانيم‌
مائيم‌و دلِ پُر خون‌، ليلي‌و دلِ مجنون
‌داند كه‌چه‌حالي‌چُون‌، آباد كه‌ويرانيم‌
خنده‌مه‌رويان
ما را ز جهان‌، خندة‌مه‌رويان‌بس
‌در بند قفس‌، بخاطر ياران‌بس‌
در بحرِ خيالات‌، چو بيدارم‌و خواب
‌ما را ز تو آن‌، خيالِ بي‌امكان‌بس‌
از سرّ زمان‌، چه‌رازها بردم‌پي‌
مستيم‌درين‌سلوكِ سرمستان‌بس‌
دربند گران‌، فتاده‌ايم‌سخت‌، كنون
‌آن‌بندگي‌ءِ بتانِ دلسنگان‌بس‌
ما را چه‌مكان‌، گاه‌زمين‌، گاه‌سپهر
بِهْ بود اگر، سريرِ احراران‌بس‌
زلزله‌دل‌
ما را ز فلك‌، فتاده‌يكبار بس‌است
‌گَشتيم‌درين‌ورطه‌، گرفتار بس‌است‌
بس‌بود مرا زجر و عذابي‌كه‌رسيد
زان‌وعده‌خوش‌، در پس‌ادبار بس‌است‌
اين‌نقش‌مرا، كِلْكِ اهورا نكشيد
اين‌رسم‌، زِهَر، راسمِ غدار بس‌است‌
زلزال‌بكُن‌، كُن‌فيكون‌، آخرِ حال
‌گر زلزله‌دل‌، ز رخِ يار بس‌است‌
لرزيد دلم‌در همة‌عمر، چو بيش
‌خواهد كه‌بلرزد، ره‌ديدار بس‌است‌
گل‌بود خوش‌از همتِ آن‌خار، به‌دي
‌كان‌همدمي‌، با مِهرِ همان‌خار بس‌است‌
آن‌يار كه‌در فصلِ خزان‌نيست‌چه‌باك
‌ما را سخنِ وصلتِ دلدار بس‌است‌
نيك‌
همه‌در عيب‌، اگر، جهد، بر آن‌ساز مكن‌
هوسِ وسوسه‌گر، در قدم‌آغاز مكن‌
سند عقل‌به‌سر، مَقدمِ احساسْ بِدلْ
به‌مقامِ عرفا، مرتبتي‌باز مكن‌
راوي‌كِلْكْ، مزن‌نقش‌، به‌تدبير بِوَهم
‌پرده‌ها بود به‌ضد، رأي‌هوسباز مكن‌
رمز عشق‌است‌نگر، بسته‌به‌آنست‌وجود
ز وجودت‌بگذر، ترك‌همان‌راز مكن‌
همدم‌غير مشو، محفل‌اغيار مرو
پاي‌، نالوده‌برو، ناسره‌پرواز مكن‌
خِرد راه‌ببين‌، نيك‌بيانديش‌و بگو
ره‌كردار، بكُن‌پاك‌، به‌آواز مكن‌
به‌سر خصم‌شدي‌، كار، زمردي‌بستان
‌نان‌كس‌را نَبُري‌، خانه‌، برانداز مكن‌
آن‌زمزمه‌باران‌
در قلب‌دغل‌بازان‌، شمشير ورودش‌بِهْ
مُلكي‌كه‌ستم‌زادش‌، سيلي‌به‌زدودش‌بِهْ
در وداي‌بي‌دينان‌، عدلي‌اگرش‌حاكم
‌از مدعيان‌دين‌، بي‌دين‌وجودش‌به‌
گر دين‌محمد شد، تبليغ‌ز ابليسان
‌گفتند مسلمانيم‌، آنرا كه‌نبودش‌به‌
گر خرقه‌سالوسي‌، حجت‌به‌عوامي‌بس
‌بَهر دغلان‌دين‌، پندار جمودش‌به‌
اين‌خلق‌مسلمانان‌، ظاهر كه‌مسلمانند
در وادي‌سوداها، با دلق‌، كه‌سودش‌به‌
آن‌تازه‌جوانان‌را، كشتند كه‌برچينان
‌در مجلس‌طراران‌، تكفير، نمودش‌به‌
پندار ز گفتاري‌، كردار، محك‌آيد
خوش‌دار، كه‌آئيني‌، كردند سجودش‌به‌
از پرده‌، برون‌آيم‌، آئينه‌به‌آئيني
‌بهْ، را بستانم‌من‌، آنرا كه‌وجودش‌به‌
در اوج‌رموز دل‌، اسرار، فزونتر كن
‌انديشه‌فزون‌بايد، بَرْ، قله‌فرودش‌به‌
گر نعره‌طوفان‌ها، زد، بر دل‌دريائي‌
آن‌زمزمه‌باران‌، ما را كه‌سرودش‌به‌
در خواب‌ترا بينم‌، مشتاِق، به‌بيداري
‌رخصت‌نشود آن‌را، اين‌عمر، غنودش‌به‌
بِكَن‌
دل‌، ز بوي‌عفنِ خيلِ لجن‌زار بِكَن‌
بُن‌، زهر رُستن‌اغيار، كه‌بسيار بِكَن‌
پاي‌، از پاي‌ءِ سفر، از رَهِ بدكار بِكِش
‌دست‌، از دستِ رفيقان‌دغلكار بِكَن‌
قيد، بَرْ هرزه‌گي‌ءِ نقش‌هوسباز بزن
‌بند، از بندگي‌ءِ سلطة‌ادوار بِكَن‌
بزم‌، با يار، خوش‌و در صفِ اغيار مشين
‌جاي‌، از مجلسِ مردان‌رياكار بِكَن‌
رزم‌، با آنكه‌هما ورد سزد، پشت‌مكن
‌چنگ‌، از خُرد و گريبانِ خطاكار بِكَن‌
شير، از شيرستان‌، طمعة‌هر مور مگير
نان‌، از كف‌بخور و بخت‌ز ادبار بِكَن‌
كوش‌، بر همت‌و خوش‌باش‌به‌عزمت‌، رَهِ عمر
چشم‌، از ياريِ يارانِ مگس‌وار بِكَن‌
نيك‌، بسيار بيانديش‌و بگو بِهْ، چو عمل
‌ننگ‌، از فكر و زهر، گفته‌و كردار بِكَن‌
پاك‌
چه‌بسا محنتِ ايامِ قفس‌، ما را بس
‌كشتن‌ديو عبث‌، گرچه‌به‌خس‌، ما را بس‌
بندها را گسلم‌، گرچه‌قرينند به‌پاي
‌حاليا فارغ‌از آن‌بندِ هوس‌، ما را بس‌
كي‌شود فرقت‌دلدار بس‌و بس‌غم‌دل
‌تا دلم‌پاك‌، ز ناپاك‌، سپس‌، ما را بس‌
به‌دم‌صبح‌، پريديم‌ز آن‌بانگ‌خروس
‌گرچه‌در هر گذري‌، بانك‌جرس‌، ما را بس‌
مردان‌
شمشيرِ صلاح‌، گر كشيدي‌مردي
‌پندار يلان‌، بجان‌خريدي‌مردي‌
در وقت‌ظفر، بَهْرِ دلِ دشمنِ خويش
‌در پيش‌رقيب‌خود، رميدي‌مردي‌
گر خنده‌و گريه‌ها شنيدي‌ره‌عمر
گر ناله‌بي‌صدا شنيدي‌مردي‌
از كوه‌كمر، گُذَر نمودي‌بسيار
بَرْ قله‌ايثار، رسيدي‌مردي‌
در وادي‌زندگي‌، مسيرها طي‌شد
در بحر مسير، قطره‌، ديدي‌مردي‌
گر پاي‌ءِ خطاكار، شكستي‌لكن
‌دردش‌بشنيدي‌، نارميدي‌مردي‌
گلها همه‌، چيدند و بچينند هنوز
خاري‌تو اگر ز باغ‌چيدي‌مردي‌
در جمعِ سپيديان‌، اگر بود سياه‌
پهلوي‌سيه‌، تو برگزيدي‌مردي‌
مردم‌همه‌دامنش‌، ز بهري‌گيرند
گر يار به‌دامنت‌، بديدي‌مردي‌
شيريني‌بختِ خوش‌، چشيدي‌لكن
‌گر شوري‌بختِ بد چشيدي‌مردي‌
گر قامتِ سرو يار، خواهيم‌همه‌
خواهي‌تو بوقتِ آن‌خميدي‌مردي‌
دنبالِ بدهكار، دويدي‌شب‌و روز
يكبار بدنبال‌طلبكار دويدي‌مردي‌
گر مُلكِ جهان‌، طمع‌نمودي‌غافل
‌گر خاك‌رهش‌، به‌رخ‌كشيدي‌مردي‌
دلستگان‌
وعده‌ها گر چه‌وفا نيست‌بر آن‌ما را خوش
‌گر پرده‌اسرار كند فاش‌نهان‌ما را خوش‌
آخر آن‌موج‌گران‌را بربائيم‌به‌عشق
‌حاليا فكرِ همان‌روح‌و روان‌ما را خوش‌
گر فتاديم‌برون‌از حرم‌يار دمي
‌ايندم‌عمر به‌ارزانيمان‌ما را خوش‌
بدمش‌جان‌بَرِّ جانانه‌به‌سر منزل‌يار
گفته‌بودش‌بدهي‌گر دل‌و جان‌ما را خوش‌
در پرده‌شود راز، نظر بود چو غي
ر آن‌كليدي‌كه‌سپردش‌به‌نهان‌ما را خوش‌
چو خسي‌توي‌كويريم‌نه‌در گلشن‌هيچ
‌سايه‌ئي‌بر سر موريم‌همان‌ما را خوش‌
درد ما حِجرِ نگار است‌به‌درمان‌سپريم
‌چون‌به‌ارحامي‌آن‌دلستگان‌ما را خوش‌
در آغوش‌دل‌خوابها
كاش‌چو خاري‌به‌بيابان‌شوم
‌سايه‌بَرْان‌، مور هراسان‌شوم‌
كاش‌دلي‌شاد كنم‌در جهان
‌شانه‌بَرْان‌، موي‌پريشان‌شوم‌
كاش‌پس‌پرده‌اسرارها
مست‌تر از مستي‌پنهان‌شوم‌
كاش‌وجودم‌ز بَرِّ همتم
‌اشرف‌ازين‌هستي‌امكان‌شوم‌
كاش‌در آن‌موج‌گران‌سپهر
هستي‌آخر بَرِّ جانان‌شوم‌
كاش‌بر آن‌كِلك‌اهورائيش
‌نقشِ همان‌جوهر خوبان‌شوم‌
كاش‌در اين‌سلطه‌بيدادها
ياور عيار و دليران‌شوم‌
كاش‌در آغوش‌دل‌خوبها
از بد هر حادثه‌پنهان‌شوم‌
پندار خيام‌
گُلي‌بودم‌به‌روي‌قلة‌كوه
‌بزير پا سترگ‌و خُرد، انبوه‌
بهاران‌بود و من‌در ناز بودم‌
هم‌آواز نسيمِ راز بودم‌
گمانم‌برترينم‌روي‌اين‌خاك
‌مكانم‌لامكان‌بَرْ فرِ افلاك‌
به‌ديده‌چون‌، حقير آمد در و دشت
‌فريب‌و خودپرستي‌در سرم‌گشت‌
خيال‌خوش‌كه‌سلطان‌زمينم‌
ولي‌غافل‌خزاني‌در كمينم‌
كمان‌ابر پائيزي‌نشان‌كرد
بسويم‌ناوك‌برفش‌روان‌كرد
شدم‌پرپر، فرو افتادم‌از كوه
‌چو طوفاني‌كه‌بردش‌نسل‌آن‌نوح‌
چو افتادم‌شدم‌آن‌خار و خاشاك
‌شدم‌خاكي‌به‌زير اين‌تن‌خاك‌
شدم‌بر باد و باران‌سوي‌گرداب
‌شدم‌چون‌ذرة‌ئي‌كابوس‌در خواب‌
به‌قعر درّه‌و هر دم‌بسوئي
‌به‌زير پاي‌هر درّنده‌خوئي‌
شنيدم‌ناگهان‌از سبزه‌ئي‌خُرد
كه‌اي‌خاك‌سيه‌، بودي‌تو هم‌گُرد؟
منم‌چون‌سبزه‌ئي‌اكنون‌لب‌جوي
‌لب‌ياري‌بُدم‌زيباي‌خوش‌روي‌
هزاران‌عاشقم‌چون‌بنده‌هايم
‌شدم‌مست‌از غرور خنده‌هايم‌
كنون‌جايم‌اگر در بيشه‌ئي‌هست
‌نه‌اين‌بودم‌، برين‌هم‌تيشه‌ئي‌هست‌
چه‌خوش‌بودم‌كه‌بودم‌آن‌لب‌يار
شوم‌خاك‌از زمان‌پير كفتار
لب‌يار و كنون‌بر اين‌لب‌جوي
‌چه‌خواهد شد برين‌سبزه‌تو خود گوي‌
بيا يكدم‌درون‌ريشه‌هايم‌
بخواني‌قصه‌انديشه‌هايم‌.
چو گشتم‌واقف‌از دنياي‌در بند
اسير آن‌تمسخرهاي‌لبخند
بيافتادم‌به‌حيرتگاه‌ايام
‌بيادم‌آمد آن‌پندار خيام‌
كه‌هيهات‌از قدوم‌رهگذاران
‌كه‌هي‌نايد فرو بر سبزه‌زاران‌
ايران‌
گرمنم‌فرزندِ ايران‌، ايمن‌از اهريمنم
‌حافظ‌دين‌اهورا، باز، فخرالدين‌منم‌
بهر ايران‌دليران‌ميدهم‌گردن‌به‌تيغ
‌تا نگردد لانه‌كركس‌، سپهر اين‌ستيغ‌
مي‌كَنم‌بنيان‌شرّ، نيكان‌، نشانم‌در جهان
‌پنجه‌را مي‌افكنم‌در پنجه‌اهريمنان‌
ميزنم‌يورش‌چنان‌در پاي‌ميدان‌نبرد
تا بلرزد پاي‌بستِ هر ستم‌، از پاي‌ءِ مرد
در ميان‌خون‌و آتش‌مي‌كُنم‌تن‌شعله‌ور
تا بسوزد كام‌دشمن‌، زين‌شرّار دادگر
ره‌مهر
دلبستة‌آنم‌كه‌دلم‌بست‌به‌موئي
‌الحق‌كه‌دلم‌بُردْ به‌دلخواه‌بسوئي‌
دربندِ اسيري‌شده‌ام‌مست‌به‌روئي
‌از بهر شرابي‌كه‌لبش‌بود سبوئي‌
شاديم‌ز هر مسلك‌دلجوي‌، درين‌دهر
سلك‌دگري‌بود ز اغيار دورئي‌
آنكس‌كه‌مرا بُردْ به‌افلاك‌ندانم‌
از بهر خودش‌بود و يا بهر نكوئي‌
اصليم‌اگر وصلِ فروعي‌به‌ره‌عمر
شب‌را بزدائم‌به‌صبحي‌كه‌تو گوئي‌
گر تشنه‌آبيم‌و ثمر نيست‌ز دريا
يك‌جرعه‌كفايت‌كند از آب‌ز جوئي‌
ياران‌من‌آنند كه‌بودند ره‌مهر
آن‌مهر، سبكبار كند كوي‌به‌كوئي‌
ما را خوش‌
از هر چه‌روان‌، عمر روان‌، ما را خوش
‌از بار گران‌، چون‌گذران‌، ما را خوش‌
در دام‌بلا، هر چه‌روا، ما را بيش‌
در راه‌خدا دردكشان‌، ما را خوش‌
در راه‌سفر، هر چه‌خبر، آمد بِهْ
از عشق‌دگر، بودنشان‌، ما را خوش‌
كر كام‌زمين‌، كرد غمين‌، خويشان‌باز
شاديم‌بر آن‌، چونكه‌نهان‌، ما را خوش‌
از سرّ نهان‌، بر همگان‌، نايد پيش
‌گرديد عيان‌، ذره‌ز آن‌، ما را خوش‌
بارش‌باران‌
در خَمِ اين‌كوچه‌گر، ما هم‌گرفتار آمديم‌
چون‌گرفتار آمديم‌از بهر دلدار آمديم‌
بهر دلدار آمديم‌يا بهر خويش‌و خويشتن
‌بهر هر بي‌بهرئي‌در خواب‌، بيدار آمديم‌
گرچه‌بيدار آمديم‌در ورطه‌اضدادها
ما به‌رزم‌اهريمن‌با رأي‌دادار آمديم‌
رخصت‌دادار و اين‌فرصت‌به‌عمر بيش‌و كم
‌بيش‌و كم‌در بوته‌اشرار و ابرّار آمديم‌
راه‌ابرّار و ره‌اغيار، آنست‌اختيار
يا اهورائي‌و يا اهريمني‌بار آمديم‌
بارش‌باران‌به‌بارِ هر درختي‌كار نيست
‌كشتكار بختِ خوش‌يا بخت‌ادبار آمديم‌
از ازل‌تا ابد
مائيم‌در آن‌، پردة‌اسرار نهانيم‌
در همهمة‌جنگِ اهورائي‌و اهريمنِ جانيم‌
گاهي‌شده‌ايم‌لشكرِ ابليسِ شرّر بار
گاهي‌بخود آئيم‌و خداگونه‌روانيم‌
يا موج‌گرانيم‌و يا موج‌سبكبار
يا در بَرِ ياريم‌، و يا پست‌مكانيم‌
از آتش‌پاكيم‌، و يا آتش‌ناپاك
‌از خاك‌و ز آبيم‌، چه‌، بذري‌بفشانيم‌
يا گرم‌كنيم‌محفل‌دلدار، درين‌ره
‌يا آتش‌خرمن‌شده‌و خويش‌در آنيم‌
يا نيست‌درين‌ظلمت‌و يا مهر شب‌فروز
تا شام‌ابد نيك‌بمانيم‌و طلوعي‌دگرانيم‌
گر فلسفه‌زندگي‌، اندر تك‌و تاب‌است
‌جز نيست‌بدانيم‌كدامي‌ز همانيم‌
بنام‌ايزد پاك‌
اي‌نام‌تو بهترين‌ترانه
‌اي‌از تو وجود هر نشانه‌
اي‌مبعث‌ساطع‌وجودم
‌اي‌خالق‌اوج‌هر فرودم‌
هستي‌تو وجود پاك‌معنا
بستي‌تو زمان‌به‌ملك‌فردا
در جاه‌توئي‌فراتر از حد
در راه‌توئي‌نشان‌مقصد
عرش‌تو بوُد مكان‌جانم‌
دانم‌ز تو ميلاد روانم‌
راهم‌ره‌كبريائي‌توست
‌منظور ره‌همائي‌توست‌
در وهم‌نگنجد آن‌نشانت
‌اما چه‌كنم‌دلم‌مكانت‌
يا رب‌تو ببر به‌خلوت‌خويش
‌انديشه‌حق‌پاك‌درويش‌
اي‌پيك‌اميد صبح‌موعود
بردي‌تو مرا به‌مرز مولود
انتخاب‌
در نخستين‌آمديم‌چون‌ذره‌ئي
‌ذره‌ئي‌در آسمان‌فرّهي‌
در هيولا انتخابي‌در گرفت
‌هر گرايي‌همرگرا در بر گرفت‌
در نورديم‌روزگاري‌همچو باد
در رهيديم‌از وجودات‌جماد
سبزه‌ئي‌گشتيم‌و بر دريا شديم
‌از نباتي‌مايل‌بالا شديم‌
چون‌دريديم‌بند آب‌و خاك‌را
ذره‌ئي‌جنبنده‌شد افلاك‌را
ميل‌جانداران‌آب‌و خاكيان
‌يا چو ميموني‌و يا شبه‌همان‌
در كفايت‌نامديم‌در انتخاب‌
همت‌ما بر شتابيد از عتاب‌
از عتاب‌ماندن‌و در جا زدن
‌در رديف‌مار و گرگ‌و گرگدن‌
آنكه‌خاك‌و خار و يا حيوان‌بُود
خود چنين‌خواهد بر آن‌اذعان‌بُود
چون‌كه‌حيوان‌، راهي‌گفتار شد
شِبهِ آدم‌گشت‌و خوش‌رفتار شد
آدمي‌چون‌صاحب‌پندار گشت
‌آدميت‌را دلي‌بيدار گشت‌
آدميت‌چون‌به‌دل‌انديشه‌كرد
گوئيا در تار و پودش‌ريشه‌كرد
علم‌و عرفان‌گر كليد راه‌شد
جهل‌و ناداني‌رهي‌بر چاه‌شد
آنكه‌دانائي‌و كرداري‌بر آن
‌شد، عيان‌در آن‌وجوب‌بي‌كران‌
سوي‌هجرت‌باز بر دانائيش
‌ميفزايد تا رسد بر بانيش‌
سرمدي‌گردد ز فضل‌فصل‌خويش
‌آخرش‌واصل‌شود بر اصل‌خويش‌
مرتبت‌هاي‌هر آنكس‌بيش‌بود
در سُرور جاويداني‌پيش‌بود
عشق‌ما هم‌عاشق‌و معشوِق هست‌
انتخاب‌ما بُن‌افروغ‌هست‌
آنكه‌بودش‌انتخابي‌بهترين‌
شد مقرب‌تر به‌رب‌العالمين‌
جام‌و خُم‌
عاشقان‌دل‌شده‌از دست‌بدادم‌برسيد
دلبری‌در دل‌ما هست‌بدادم‌برسيد
دوستان‌در ره‌پر پيچ‌رهايم‌كردند
حاليا در ره‌بُن‌بست‌بدادم‌برسيد
از ره‌بند بِرستيم‌ز اغيار وجود
روح‌در بند دگر جست‌بدادم‌برسيد
ما كه‌در زير و زبَرْ ، خاك‌ز افلاك‌شديم
‌گر چه‌نازي‌به‌فلك‌هست‌بدادم‌برسيد
هر چه‌هستيم‌همان‌هست‌كه‌خود خواسته‌ايم
‌عجب‌از قادر تردست‌بدادم‌برسيد
گر شديم‌عاشق‌و معشوِق ازان‌بام‌الست
‌عشق‌او گرچه‌مراد است‌بدادم‌برسيد
خوشم‌از ساقي‌سرمست‌كه‌مي‌داد به‌دست
‌مست‌آن‌صحبت‌سرمست‌بدادم‌برسيد
وصل‌يار است‌مرا جان‌، به‌هزاران‌هيچ‌است
‌تا ابد در ره ‌پيوست ‌بدادم‌ برسيد
عجبي‌نيست‌كه‌ره‌باز شود آخر كار
اين‌قَدَر گرچه‌قضا هست‌بدادم‌برسيد
ما شديم‌مست‌ز جامي‌كه‌بدادش‌دستي
‌حال‌بگشوده‌سر خُم‌، ز همان‌دست‌بدادم‌برسيد
فهرست‌‌
عنوان‌صفحه‌
به‌نام‌هستي‌خوبيها  4
چه‌كنم‌ 5
صبح‌رسيدن‌ 6
شكسته‌بال‌ 7
حقيقت‌ 8
نگاه‌كن‌ 9
گل‌و خار  10
رخصت‌ 11
نغمه‌ساز  12
اضداد  13
مست‌ 14
يك‌بود و هزار  14
مهر حضورت‌ 15
مرتبت‌ 16
تردست‌ 17
توبه‌ 18
بي‌راه‌ 18
ايام‌ 19
پاس‌سگان‌ 19
ارث‌ 20
شيشه‌هر سنگ‌ 21
فريفتند  21
لاله‌هستي‌ 22
عابر انديشه‌هايم‌ 24
باز توئي‌ 25
نمك‌زار بلا  26
تعقل‌ 26
تور ابليس‌ 27
خر مهره‌ 28
چند  29
عنوان‌صفحه‌
ره‌افلاك‌ 30
هسته‌فردا  31
در آخرين‌ 31
خداي‌ظلمت‌ 32
به‌طريقت‌خدايان‌ 33
فَرا  35
سرير  36
نوروز  36
دُرّ  37
هاتف‌آخر  38
ليلي‌و مجنون‌ 39
خنده‌مه‌رويان‌ 40
زلزله‌دل‌ 41
نيك‌ 41
آن‌زمزمه‌باران‌ 42
بِكَن‌ 43
پاك‌ 44
مردان‌ 44
دلستگان‌ 45
در آغوش‌دل‌خوابها  46
پندار خيام‌ 47
ايران‌ 49
ره‌مهر  49
ما را خوش‌ 50
بارش‌باران‌ 51
از ازل‌تا ابد  51
بنام‌ايزد پاك‌ 52
انتخاب‌ 54
جام‌و خُم‌ 56





This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]